آتنا جون مامان وباباآتنا جون مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♪♫♪♥خاطرات کودک من♥♪♫♪

تشکراز دوستان مهربونم

سلام به همه دوستهای عزیزم  من شرمنده محبتهای شما هستم و نمدونم چطوری تشکر کنم  از خدای مهربون می خوام هیچ وقت غم مهمون دل مهربونتون نشه (آمین) آتنا جون حالش کمی بهتر بشه حتما میام ومی گم چرا اینطوری شد  وبیماریش چی بود  سعیده جان معذرت می خوام کمال تشکر رو دارم از شما وزینب جون امیدوارم  خداوند فرزندتون رو چراغ دلتون کنه  من وآتنا با تمام وجود دوستون داریم خاله جونهای مهربون وخواهر های عزیزم ...
2 شهريور 1392

مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد

محمد طاها پیدا شد  وای خدایاااااااااااااااااااااااااا شکرت  محمد طاها بعد از 2ماه پیش خانوادش برگشت  الهی قربون کرمت بشم خدا جوننننننننننننننننننننننننننننننن    محمد طاها در آغوش مادرش ...
29 مرداد 1392

خاطرات دومین سفر آتنا جون

سلام عزیزم سلام دختر مهربونم ببخش اگر دیر به دیر به دفتر خاطراتت سر می زنم  میدونم که مامان رو درک می کنی  مدتی یک اتفاقی درونم روخ داده واین اتفاق منو رو کمی درهم کرده  یک فرشته  کوچلو ومهربون مثل خودت شیرینم  تمام انرژی مامان رو گرفته  تنها آرزو سلامتیتونه مامان جون  خوب از سفر به شمال می خوام برات بنویسم  یه روز قبل از اینکه بابا پیام بده و بگه کارات رو بکن می خوایم بریم سفر من رفتم  دوباره ارمایش بتا دادم و عدد بتا شده بود 13 اصلا باور کردنی نبود جواب رو بردم پیش دکتر و گفت این بار هم حاملگی پوچ بوده  وباید صبر کنی تا باز بشه  من هم نمدونم چه حالی داشتم اما یک...
28 مرداد 1392

هفته 7 تمشک کوچلو

کودک شما چگونه تغییر می کند؟ كودك شما هنوز يك دم كوچك دارد (كه در واقع استخوان دنبالچه است) و در هفته هاي بعدي از بين خواهد رفت. اما اين دم، تنها قسمتي است كه با رشد كودك شما، كوچكتر مي شود. اكنون كودك شما تقريبا 1.2 سانتي متر (به اندازه يك تمشك) است، و مفصل آرنج و همچنين انگشتان دست و پا (كه اكنون ديگر قابل تشخيص هستند، هرچند هنوز هم پرده نازكي بين آنها وجود دارد) دارد. در سر او كه خيلي بزرگتر از بدن او است، هر دو نيمكره مغز در حال رشد هستند. دندانها و فضاي داخلي دهان او در حال شكل گيري است و گوشهاي او نيز به رشد خود ادامه مي دهند. پلكهاي كودك، چشمهايش را (كه اكنون كمي رنگي هستند) مي پوشانند، و نوك بيني او (كه شما يك روز نيشگونش خواهيد گر...
28 مرداد 1392

دلتنگم

این روزهـــــــــا عجیب دلم بچــــگی میخـــــواهــــــد خستــــه ام...! یک قلم لطفـــا....؟! میـــــخواهم خـــــــودم را خطــــ خطــــی کنــــــم!           ...
15 مرداد 1392

جوانه نوپای ما

سلام نمدونم شادم یا غمگین ؟ من دوباره مادر شدم ودوباره 9ماه انتظارم شروع شد حتما این لطف خدا بود که دوباره من مادر بشم هرچند خیلی روزهای اول شکه شده بودم  اما قلبم بااین استخاره آروم گرفت  ویقین دارم این حکمت الهی ناشکری نمی کنم  کمی حالم بهتر بشه میام و می نویسم  فشارم هی پایین میره وهی میرم سرم وصل می کنم  برای سلامتی آتنا جیگرم وجوانه نو پایم دعا کنید                  وَأَلْقَى فِي الأَرْضِ رَوَاسِيَ أَن تَمِيدَ بِكُمْ وَأَ...
15 مرداد 1392

هرچه که باشی دوستت دارم

هر چه باشی دوست دارم  من این شب زنده داری را دوست دارم من این پریشانی را دوست دارم بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ، من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ، این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم من این نامهربانی هایت را دوست دارم ، هر چه سرد باشی با دلم، ...
15 مرداد 1392

خاله جونها جشن تولد آتنا جون

سلام مامان جون  تولدت مبارک  یک سال گذشت و چه زود گذشت  روزها و ماه ها متفاوت گذشت وگذشت  وحالا عشق من ثمره عشقم 366 روزه شد  ياد گرفتم بخندم و گريه كنم   سپس نشسته و بايستم   و حالا حتي مي تونم راه برم اگه شما دست هاي كوچولوم رو بگيريد   اما شروع هر كاري زيباست.   هي دنيا من دارم يك ساله مي شم! آره مامان جون یادگرفتی همه چیز رو  خندیدن .حرف زدن . راه رفتن . غذا خوردن . چشمک زدن همه را خوب یاد گرفتی مامان جون تولدت خیلی پر هیجان بود  در اولین فرصت برات می نویسم این ...
6 مرداد 1392