روزهای تلخ .....
روزهای تلخی که تلخی آن با عسل هم شیرین نمی شد
سلام دخترم سلام آتنا جونم الهی مامان فدات بشه
وای خدایا چه روزهایی خدایا شکرت
آتنا جونم ما روز چهار شنبه رفتیم خونه دایی رضا جون
خاله مریم جون اونجا بودن
زندایی جون سبزی 40 کیلو گرفته بود وما هم کمک کردیم تا پاک کنن
خاله مریم سرما خورده بود هرچی بهش گفتیم پاشو برو دکتر
از ما اسرار و از خاله نه نه نه .....
چی بگم مامان جون اصلا یاد آوری اون روزها خیلییی بد عذاب آوره
از خونه دایی آمدیم و من تب ولرز گرفتم
در حد مرگ بابا جون طفلی من وشما رو برد دکتر
وآقای دکتر گفت باید آنتی بیوتیک مصرف کنم
آموکسیسیلین و شربت دیفین هیدارمین
وگفت داروی دیگه نباید استفاده بشه
چون نی نی مون تو سه ماه اوله
چی بگم مامان که جون دادم تو این چند روز
ازدرد داشتم حلاک می شدم
دلم ضعف می کرد
مثل بچه ها گریه می کردم ازدرد
دیگه وجود نی نی جون واسم مهم نبود
می گفتم فقط خوب بشم
هنوز تو اوج بیماری خودم بودم کههههههههههههه
عزیز دلم شما تب کردی شدید
ای واییییییییییییییییی خدااااااااااااااا
هرچی که من بهداشت رو رعایت کردم ولی شما بیمار شدی
استفراغ تب گریه های شدید که حتی 10 دقیقه هم نمی خوابیدی
آره مامان شما از من گرفتی سرما خوردگی رو
بردیم دکتر گفت این ویروسه و هرچی مایعات بیشتر بخوری زودتر
بهبود پیدا می کنی و تب کنترل می شه
تا بعد از ظهر پنچشنبه 2 بار شما رو بردیم دکتر
همه اش گریه می کردی انگشتای پاتو از درد می کشیدی
بمیرم عشقم میدونستم داری درد می کشی
ولی هرچی دارو بهت میدادم بالا میاوردی
روز جمه بعد از ظهر رفتم تو آشپزخونه یکم غذا بخورم دلم ضعف داشت
یه دفعه نگاهت که کردم دیدم مثل لبو قرمز شدی
تمام بدنت قرمز وداری می لرزی تو خواب
فکر کردم خدایی نکرده تشنژ کردی
گریه می کردم وبه بابا می گفتم بیا مهدی بیا
اما خدارو شکر چیزی نبود
بهت تب بر دادم وسریع تبت آمد پایین
وباز بردیمت دکتر بیمارستان دکتر شیخ
دکتر گفت این ویرس و آنتی بیوتیک نمی خواد
مایعات گرم زیاد بخوره تبش هم میاد پایین
همون شب خاله اینها خونه ما دعوت بودن
آمدم خونه وبابا کمک بابا به هر فلاکتی بود شام رو حاضر کردم
البته نا گفته نمون مریم جون هم کمک دستم بود
خدا اینشاالله نی نی سالم وصالح بهشون بده آمین
شام رو کشیدم وهمه نشستن وشام خوردن
ولی من هرکاری کردم نه خودم شام می خواستم ونه شما میذاشتی من غذا بخورم
از ساعت 10شب گریه کردی تا ساعت 2 شب وبالا میاوردی
باز ناچار با عباس آقا شوهر خاله جون بردیمت بیمارستان دکتر شیخ
ودکتر برات آمپول نوشت و باز شیاف تب بر وگفت اگر تبش با اینها
کنترل نشه باید بستری بشه
اما خدا رو صد هزار مرتبه شکر از جمعه شب 2بار تب کردی
ولی شکر خدا الان خوبی
تو اون سه شب بیماریت اصلا نخوابید وفقط گریه کردی
بابا خیلی عذاب می کشید
وقتی میدید من به هر زوری شده خودم رو می کشم که مواظبت باشم
بابا جون روز شنبه نرفت سرکار و کنار من وشما موند
آتنا جون برام خیلی درد آور بود
پاهام درد می کرد ونمی تونستم بذارمت رو پا ولی بازم
عشق مادری نمذاشت
خیلیییییییییییی سخت بود
شما الحدالله دیشب بهتر خوابیدی نسبت به سه شب پیش
ولی من هنوز خوب نشدممممممممممممممم
واین سرما خوردگی لعنتی ادامه داره