آتنا جون مامان وباباآتنا جون مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

♪♫♪♥خاطرات کودک من♥♪♫♪

روزهای تلخ .....

1392/7/1 8:56
نویسنده : مامان جون
573 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای تلخی که تلخی آن با عسل هم شیرین نمی شد 

سلام دخترم سلام آتنا جونم الهی مامان فدات بشه 

وای خدایا چه روزهایی خدایا شکرت 

آتنا جونم ما روز چهار شنبه رفتیم خونه دایی رضا جون 

خاله مریم جون اونجا بودن 

زندایی جون سبزی 40 کیلو گرفته بود وما هم کمک کردیم تا پاک کنن 

خاله مریم سرما خورده بود هرچی بهش گفتیم پاشو برو دکتر 

از ما اسرار و از خاله نه نه نه .....

چی بگم مامان جون اصلا یاد آوری اون روزها خیلییی بد عذاب آوره 

از خونه دایی آمدیم و من تب ولرز گرفتم 

در حد مرگ بابا جون طفلی من وشما رو برد دکتر 

وآقای دکتر گفت باید آنتی بیوتیک مصرف کنم

آموکسیسیلین و شربت دیفین هیدارمین 

وگفت داروی دیگه نباید استفاده بشه 

چون نی نی مون تو سه ماه اوله 

چی بگم مامان که جون دادم تو این چند روز 

ازدرد داشتم حلاک می شدم 

دلم ضعف می کرد 

مثل بچه ها گریه می کردم ازدرد 

دیگه وجود نی نی جون واسم مهم نبود 

می گفتم فقط خوب بشم 

هنوز تو اوج بیماری خودم بودم کههههههههههههه

عزیز دلم شما تب کردی شدید 

ای واییییییییییییییییی خدااااااااااااااا

هرچی که من بهداشت رو رعایت کردم ولی شما بیمار شدی

استفراغ تب گریه های شدید که حتی 10 دقیقه هم نمی خوابیدی 

آره مامان شما از من گرفتی سرما خوردگی رو 

بردیم دکتر گفت این ویروسه و هرچی مایعات بیشتر بخوری زودتر 

بهبود پیدا می کنی و تب کنترل می شه 

تا بعد از ظهر پنچشنبه 2 بار شما رو بردیم دکتر 

همه اش گریه می کردی انگشتای پاتو از درد می کشیدی 

بمیرم عشقم میدونستم داری درد می کشی 

ولی هرچی دارو بهت میدادم بالا میاوردی 

روز جمه بعد از ظهر رفتم تو آشپزخونه یکم غذا بخورم دلم ضعف داشت 

یه دفعه نگاهت که کردم دیدم مثل لبو قرمز شدی 

تمام بدنت قرمز وداری می لرزی تو خواب 

فکر کردم خدایی نکرده تشنژ کردی 

گریه می کردم وبه بابا می گفتم بیا مهدی بیا 

اما خدارو شکر چیزی نبود 

بهت تب بر دادم وسریع تبت آمد پایین 

وباز بردیمت دکتر بیمارستان دکتر شیخ 

دکتر گفت این ویرس و آنتی بیوتیک نمی خواد 

مایعات گرم زیاد بخوره تبش هم میاد پایین 

همون شب خاله اینها خونه ما دعوت بودن 

آمدم خونه وبابا کمک بابا به هر فلاکتی بود شام رو حاضر کردم 

البته نا گفته نمون مریم جون هم کمک دستم بود 

خدا اینشاالله نی نی سالم وصالح بهشون بده آمین 

شام رو کشیدم وهمه نشستن وشام خوردن 

ولی من هرکاری کردم نه خودم شام می خواستم ونه شما میذاشتی من غذا بخورم 

از ساعت 10شب گریه کردی تا ساعت 2 شب وبالا میاوردی

باز ناچار با عباس آقا شوهر خاله جون بردیمت بیمارستان دکتر شیخ 

ودکتر برات آمپول نوشت و باز شیاف تب بر وگفت اگر تبش با اینها 

کنترل نشه باید بستری بشه 

اما خدا رو صد هزار مرتبه شکر از جمعه شب 2بار تب کردی 

ولی شکر خدا الان خوبی 

تو اون سه شب بیماریت اصلا نخوابید وفقط گریه کردی 

بابا خیلی عذاب می کشید

وقتی میدید من به هر زوری شده خودم رو می کشم که مواظبت باشم 

بابا جون روز شنبه نرفت سرکار و کنار من وشما موند

آتنا جون برام خیلی درد آور بود 

پاهام درد می کرد ونمی تونستم بذارمت رو پا ولی بازم 

عشق مادری نمذاشت 

خیلیییییییییییی سخت بود 

شما الحدالله دیشب بهتر خوابیدی نسبت به سه شب پیش

ولی من هنوز خوب نشدممممممممممممممم

واین سرما خوردگی لعنتی ادامه داره 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

نفیسه
1 مهر 92 12:12
سلام عزیزم وای چه روزای سختی رو گذروندی خدا به شما نیرو و قدرت بده. من هرچی می خام برم تو وب تمشک کوچولو نمیتونم میشه کمکم کنید که برم و در آخر من نفیسه=خورشید هستم (دل نوشته های یک مادر) خوشحال میشم اسم خودم رو تولینک تون بزنین.
متین مامی ایلیا
1 مهر 92 16:07
خدا بد نده عزیزم خیلی ناراحت شدم چقدر سختی کشیدی خدارو شکر که الان بهترید رمز و خصوصی برات گذاشتم
نفیسه
1 مهر 92 22:26
عزیزم من بازم نمیتونم بیامفقط جای سنش میاد
مامان الینا،آنیتا
2 مهر 92 1:27
زهره جون من فقط یک روز تب و لرز کردم یک هفته بدنم بی رمق بود؛خدا بهت صبر بده عزیزم . کاش کنارت بودم و کاری ازم بر میومد . واقعا خدا قووتت بده با این همه سختی ؛ تو خیلی مادر صبور و مقاومی هستی خودتو دست کم نگیر دوست خوبم .ان شالا هیچ وقت غم و ناراحتیتو نبینم .
مامان الینا،آنیتا
2 مهر 92 14:07
ببخش که رفتم کارام خیلی مونده .اگه شد بیام بعد نهار تک میزنم
سولماز
3 مهر 92 21:16
سلام زهره جونم بهتر شدی عزیزم ؟؟؟ آتنا خوبه ؟؟؟ زهره جونم بخدا نظری از طرفت نیومده بود که تایید کنم ازم ناراحت نباش گلم
متین مامی ایلیا
4 مهر 92 19:14
سلام گلم نمیدونم چرا نمیتونی بازش کنی رمزو دوباره برات میذارم فقط با فایر فاکس نیا
هانی
8 مهر 92 13:04
وای عزیزممممممممممممممممممم مبارکههههههههههههههههههههههههههههههههههههه بخدا من نمیدونستم میومدی هم ادرس وبت رو برام نمیزاشتی الان گشتم تو نطرات گذشته پیدا کردم الهی.عزیزمممممممممممممممممم جونمممممممممممممم تمشک کوچولو و اتنای عزیزممممممممممممممم خدا هردوشونو برات یه عمر حفظ کنه

سلام هانی عزیز مرسی از اینکه بهم سرزدی انشاالله با دعای دوستهای خوبی مثل شما این 6 ماه باقی مانده هم بگذره
وخداوند توان وتحمل روبهم بده عزیزم آدرس نذاشتی برام
دوستون دارم

حامی
15 مهر 92 14:19
انشالله همیشه سلامت باشیدو سرحال... خوشحال شدیم از آشناییتون خاله ی مهربون
یاسمین
21 مهر 92 10:56
ماشالله خدا حفظش کنه.