انتظار انتظار....
سلام عسلم سلام پسر ماه مامان
الهی من فدات بشم چیزی تا آمدنت نمونده
من بابا جون عاشق بوسیدن و بوئیدنت هستیم
آرتینم اتنا جون هم عاشق داداش کوچلوشه
این روز ها مامانی خیلی خسته ام و نا امید
ترس از سزارین همه دست به دست هم داده وروحیه ام ضعیف شده امروز 18 اسفند
1392 ساعت 7:30 بعداز ظهر روز یکشنبه است
آرتینم آتنا جون سه شب تب شدید داشت
حالت تهوع شدید و اسهال
آنقدر تنها بودم که دلم داشت می ترکید
هر لحظه می ترسیدم دختر کوچلو مامان خدا نکرده تشنژ کنه
چند بار با بابا رفتیم دکتر و دکتر گفت سریع باید بستری بشه
دلم راضی نشد
میدونی چرا چون نمی خواستم خاطره خرداد ماه برام تکرار بشه
آتنا جونم رو آوردیم خونه واز اون شب شروع کردم آب هویچ
رو با قطره چکون هر یک دقیقه یک قطر قطره بهش دادن
فرداش تبش قطع شد و کم کم سر حال شد شکر خدا
عشقهای من دوستون دارم
الان بابا جون از بیرون آمد
آتنا جون رو برده بود پارک تا حال و هواش عوض بشه
من منتظر آمدنت هستم