آتنا جون مامان وباباآتنا جون مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

♪♫♪♥خاطرات کودک من♥♪♫♪

شبی آرام ولی دنیایی حرف نگفته

1393/1/10 4:20
نویسنده : مامان جون
652 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دخترم سلام به مونس تنهایی هایم که مادرم شد 

سلام دردانه ی من ای دلبر دل ربای من وبابا الهی قربون اون زبون کوچلوت بشم 

که قند و عسله مامان عاشقته عشقم آنقدر دوستت دارم که مرزی نداره ملوس مامان 

آتنا جونم عشق مامان همه دلهرهام برای فردای شماست 

نمدونم اگر نباشم آینده ی تو چی می شه 

نمدونم فردا طلوعی دوباره در زندگیم هست یا غروب 

نمدونم دوباره تو رو می بینم می بوسمت برات به قول خودت جی جه درست می کنم 

یا نه تورو به دست اولین امانت دارت خدا و بعد به پدرت می سپارم 

آتنا جون 10شبه که نه خواب دارم ونه خوراک 

ده شبه که فقط دارم ظاهرم رو درست می کنم و خلوتم با گریه 

نمدونم شاید خدا به معصومیتت شما و داداشیت رحم کنه 

آتنا جونم اینو بدون من عاشقتم هرجا که باشم بازم کنارت می مونم 

توتو مادرمی من می میرم واست عزیزم 

واما شازده کوچلوی من آرتین جونم 

پسرم تو هم  مرد کوچکم هستی .

مامان عاشقته عاشق این لگد زدنت عاشق فوتبال بازی کردنت 

آرتینم نه ماه کنارم بودی  وبا من نفس کشیدی 

مامان جون روزهای سختی رو در کنار هم گذروندیم

من وشما و خواهرت و بابا جون که از دل جون واسه شما مایع گذاشت 

ارتینم امشب آخرین شبی هست که با هم هستیم 

آخرین شبی هست که داری تو شکمم ورجو ورجه می کنی 

آخرین شبی هست که فقط با خیالتم 

فردا تو چشمهای قشنگت رو روبه دنیا باز می کنی 

و زشت و زیباییهای دنیا رو تماشا می کنی 

نمیدونم می تونم تورو بغل کنم 

نمیدونم فرصتی دوباره واسه بودنم هست 

اینو بدونم که مامان عاشقته 

آرتینم دلم دنیای غم 

راستی عزیزم خاله مهناز جون آمده تا لحظه آمدنت کنارم باشه 

منم خیلی خوشحالم که کنارم 

دست خاله جون درد نکنه 

امشب با بابا خیلی جاها رفتیم 

خرید هام یهمقداری مونده بود 

بابا جون زحمت کشید و مارو بردن بیرون شام خوردیم 

البته خاله جون هم با ما بودن 

آتنا جون هم که شیطونی می کرد هی بابا رو صدا می کرد 

باز منو ناز می کرد و می بوسید 

ساعت یک شب آمدیم خونه 

یه اتفاق عجیبی افتاد 

ظرف آجیل و میوه و شکلات از رو میز نهار خوری خود به خود افتادن و ریز ریز شدن 

خیلی ترسیدم بابا جون من اروم کرد ولی تا مدتی دست پاهام می لرزید 

این هم خاطرهای شب آخر بود 

پسندها (1)

نظرات (0)