آتنا جون مامان وباباآتنا جون مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

♪♫♪♥خاطرات کودک من♥♪♫♪

در اولین بهار زندگیت

1392/2/21 0:47
نویسنده : مامان جون
100 بازدید
اشتراک گذاری

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com سلام مامان جون سلام هستی من

آمدم برات از روزهای پایانی سال و از خونه تکونی و روزهای عید بنویسم

آمدم بنویسم که تو قلبم هستی تو شادی لحظه لحظه ی عمرمی تو زیبا ترین هدیه ایی

من که خونه تکونی رو شروع کردم شما هم یاد گرفتی که چه جوری فضولی کنی قربونت برم پا به پام

می آمدی واسه کنجکاوی و صد البته فضولییییییییییی

شما که می خوابیدی پنبه تو گوشت میذاشتم تا سر صدا بیدارت نکن تامن هم کارهام رو تموم کنم

خلاصه بهر بدبختی بود تمام شد

منهم روزهای آخر داشتم هفت سینم رو درست می کردم وشما هم هی از سر کوله مامان بالا و پایین

میرفتی

وبا کارت دلبری می کردی تا بیام بخورمت

دو سهروز مونده بود به آخرسال خاله جون مهناز آمدن مشهد تا دو سه روزی بود بعد رفت پیش مادر

شوهرش فرداش خاله جون مریم رسیدن وروز بعدش دایی جون مصطفی و خانم بچه

خلاصه تا چهارم فروردین سرمون شلوغ بود عید دیدنی به غیر خونه مامان جون مرضیه جایی دیگه نرفتیم

من خونه ی ابدی مامانم یک روز به عید مونده رفتم وازش کمک خواستم و گفتم این 15 سالی که کنارم

نیست ومن عاجزانه بهش نیاز دارم قبرش رو با دستهای خودم شستم و صفا دادم

آتنا جون من عاشق مامانم بودم وهستم

روزجمعه خاله مریم راهی زاهدان شدن برن خونه خاله جون مهین

وما روز شنبه با دایی رضا ودایی مصطفی رفتیم بیرون شهر خیلی خوش گذشت جایی بنام آب قد

یه صد بزرگ داشت کلی دارو درخت وای خیلی زیبا بود

حتما عکسهاشو برات میذارم

از شما پای هفت سین نتونستم خودم عکس بگیرم

دختر خاله مریماز شما با دخترنازش فلوراعکس گرفته قرار برام بفرسته

و برات بذارم عشقم

روز پنجم عید ساعت 4 ماهم با دایی جون رضا وخانم بچه ودایی جون مصطفی با خانم بچه شون

دو ماشینه راهی زاهدان شدیم

مامان جون خیلییییییییییییییییییییی خوش گذشت

تلافی هرچی غم ودوری بود درآمد

تا جمعه زاهدان بودیم بعد با دایی رضا بر گشتیم اونها با ماشبن خودشون و ما هم با ماشین خودمون

همدیگر رو بیرجند گم کردیم آخه گوشی دایی رو ملیکا انداخته بود تو دستشویی و گوشی زندایی شارژ

تموم کرده بود

من بابا مشترکن رانندگی کردیم هر وقت خسته می شد خودم پشت فرمون بودم

در کل خیلییییییییییییی خوب بود

البنه من روز آخر سرما خوردگی سختی گرفتم ودر یک شب 4تا آمپول زدم

وبعد توراه شما شروع به اذیت کردی

ومتوجه شدم از دندوناتون هستش

رسیدن به مشهد شما سه روز تب بالی 39 درجه داشتی مامان چهار شب مژه بهم نزدم می ترسیدم

خدا نکرده تشنژکنی

الان خوبی شکر خدا خدا رو شاکرم واسه هرچی که داده ودر سال جدید برامون رقم زده

همیشه میگم الحمدالله رب العالمین

اینهم خاطرات بیست روز از عید شما بود که بزودی عکسها رو میذارم عشقم

اولین بهارت مبارک نازنینم  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)