این روزها.....
سلام دخترم سلام شیرینی زندگیم
سلام نفس مامان این روزها پر از شورم آخه شما داری بزرگ وخانم می شی نزدیک تولدت داره می شه
ومن همه اش خاطرات سال گذشته رو زیر رو می کنم داشتم ثانیه شماری می کردم
تا تو بیای وبشی همه کس وکارم
واییییییییییییییییییییییییییی آتناجون تو دلم غوغاست خوشحالم داری بزرگ می شی
داری حرف زدن یاد می گیری
هر وقت ناراحتی بهم می گی
قهر یکم صبر می کنی ببینی من چی می گم وبعد پشت سر هم تکرار می کنی
قهر. قر قر قر قر قر
به آب می گی . آبه
می گم شیشه می خوای اگر بخوای می گی .هاااااااااااا
اگر هم نخوای هی می گی .نه نه نه
آتنا جیگرم شدی
مامان دارم کارهای تولدت رو انجام میدم
وای باورم نمی شه هر وقت فکر می کنم اشک تو چشمام جمع می شه
اینها اشک شوقه من دیگه تنها نیستم دیگه یکی رو دارم که حرفهام رو می فهم
و دوستم داره ومن هم عاشقشم عاشق نفس کشیدنش
عاشق راه رفتنش
عاشق مامان صدا کردنش
حتی زمانی که جیش می کنه و باید عوض اش کنم
حتی لحظه ای که از خواب بیدار می شم وبهش شیشه میدم
مامان عاشقتم عاشق.......