آتنا جون ویک حادثه
وایییییییییییییییییی نمیدونم چطور بنویسم
فقط می تونم بگم خدایاااااااااااااااااااااااااا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
روز یکشنبه منو آتنا خواب بودی ساعت 2:30 بابا زنگ زد به گوشیم یکم
صحبتکردیم
مهدی هم انگار یک چیزی بهش الهام شده بود چند بار زنگ زد ومیگفت
دخترم خواب بیدار نشده
هر بار هم شما خواب بودی من دیگه خواب از سرم پریده بود
از جا پاشدم وشما رو آماده کردم رفتیم پایین می خواستم برم دفترچه ام رو
ازخونه مریم جون بگیرم
چون جا گذاشته بودم وبعد از ظهر قرار بود با بابا برمدکتر
شما رو گذاشتم تو ماشین سویچ ماشین رو هم رو صندلی یک هو در
ماشین بسته شد
با صدای در ماشین شما از خواب بیدار شدی
واییییییییییییییییییییییییییی خدایا بدادم برس تمام شیشه ها بالا بود ریموت
ماشین مونده بود تو تو کوچه هم پرنده پر نمی زد خدایا چیکار کنم
گریه کنون رفتم در خونه امین آقا دوست بابا رو زدم
همه اش گریه می کردم می گفتم امین آقا بچه ام مونده تو ماشین
مثل همین گربه ها دستهام رو محکم رو شیشه های ماشین می کشیدم
شاید بیادپایین امین آقا باسیم هرکار کرد باز نشد
بنده خدا می گفت خانم مهدی آقا گریه نکن با هاش حرف بزن توهم گریه
می کردی بمیرم مامان جون بمیرم
جلوی موتوری رو گرفتم اونها هم نتونستن باز کنن زنگ طبقه دوم رو هرچی
می زدم در رو باز نمی کردن
الهی بمیرم حدود 35 دقیقه بود اون تو بودی ولی نمیدونستم چیکار کنم
بلخره همسایه در رو زد باز شد اصلا حال خودم رو نمی دونستم
نمیدونم اون لحظه خدا چه نیروی بهم داده بود با پا در رو حول دادم و اهرم در
رو با انگشتهام دادم بالا ودر رو فشار دادم باز شد
وسریع ریموت دیگه رو از تو جعبه آرایشم برداشتم و زدم در باز شد وقتی
آمدم پایین امین آقا بغلت کرده بود وبوست می کرد
الهی بمیرم لپهات مثل انار سرخ شده بود
امین آقا یک دختر دارن30ماه داره اسمش هستی همه اش می گفت نی نی