عروسی رفتن با فسقلی
****
سلام مهربونموقت رفتن به عروسی هم شداما من خیلی ناراحت بودم چون همه لباسهام برام تنگ شده ونمی تونستم بپوشم به خاطر همین به بابا جون گفتم خودش تنها بره . ولی بابا راضی نشد ومن هم مجبور شدم یک لباس بخرم تا به عروسی برم.با اینکه نه خوشحال ونه ناراحت راه افتادیم رفتیم عروسی به تالار که رسیدیم من رفتم پیش مامان جون مرضیه وعمه جون محبوبه لباسهام رو عوض کردم وبا عمه جون ومامان جون رفتیم سر میز نشستیم از اقوام بابا جون احمد هرکی منو دید گفتای بابا پس کی مسافر تون میاد . همه از حالتو آمدنت می پرسیدن الهی من فدات بشم تو هم انگار می فهمیدی آنقدر ورجو ورجه می کردی انگار دلت می خواست بیایی بیرون الهی قربونت برم انگار می رقصیدی
بعد هم عروس و داما آمدن و یاد آور پیوند من بابا جون شدن من عاشق مهدی و عاشق زندگی کردنم ولی یه چیزی بگم نمدونم چرا همه اش فکر می کنم لحظه ها دارن ساز جدای می زنن همه اش دلم می خواد بابا کنارم باشه دلم نازک شده و بی اختیار گریم می گیره دست خودم نیست بگذریم عروسی هم تمام شد و ما آمدیم خونه البته با عمو جون علی وبعد بابا جون ومامان جون آمدن خونه ی ما تا ساعت 1 شب پیش ما بودن کلی خوش گذشت و خندیدیم بابا جون احمد برای آمدنت لحظه شماری می کنه اینو از چشم هاش می شه فهمید همه ما منتظر استقبال از شما فسقلی هستیم
اینها عکسهای باباجون احمد وبابا مهدی و عمو علی جونه