آتنا جون مامان وباباآتنا جون مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

♪♫♪♥خاطرات کودک من♥♪♫♪

ما ونی نی تمشک

1392/6/5 3:16
نویسنده : مامان جون
714 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نی نی تمشک حسابی مامان رو از این رو به اون رو کردی

عیبی نداره عزیزم مامان جور همه چیز رو می کشه 

فقط سالم وسلامت باش این آرزوی قلبی من وبابا جون وآتنا جون خواهر جونته 

اینو که می گم آتنا چون میدونم واقعا خیلی دوست داره 

ومثل یک بچه فهمیده عمل می کنه واذیتهای کودکیش کم شده 

الهی من قربون بچه هام بشم 

خدایا این دعای یه مادر در حق فرزندانش 

بچه هام رو در پناه خودت حفظ کن من جز این دوتا گلم کسی رو تو دنیا ندارم 

خودت یار ویاور شون باش الهی آمین ......

نی نی تمشکم من وبابا جون رو شب پنچ شنبه ترسوند 

من چند تا لک دیدم و شدیدا ترسیده بودم 

می خواستم گریه کنم ولی چند روزی بود بین بابات وحامد شوهر عمه ات 

مشکلی پیش آمده بود 

می ترسیدم با گریه کردن بابا رو بیشتر آزار بدم 

به بابا گفتم چی شده بابا جا خورد فهمید که از هرس وجوش این بلا سرم آمده 

به مامان بزرگ گفت ومامان بزرگ هم به بابا وخودم گفت زنگ بزن به دکترش 

خودم زنگ زدم خانم دکتر صباغ 

ایشون گفت سونویی که نوشتم انجام بده 

شب ساعت 10 بود رفتیم پارسیان 

الهی خراب بشه رو سرشون 

ببخشید هرچی دکتر بی شور همونجا جمع شده 

کلی تو نوبت بودیم 

وقتی رفتم تو دکتر بیشورش تا دستگاه رو گداشت رو شکمم

گفت پاشو خانم بچه ات مشکل داره 

ضربان قلب نداره وباید سقط بشه 

من مونده بودم چی بگم 

خشکم زده بود 

آمدم بیرون بابا گفت زهره چی شد 

آروم گفتم بچه مرده بابا باور نمی کرد 

وقتی رسیدیم خونه هی بهم می گفت عیبی نداره ما فرصت زیاد داریم 

هنوز وقت زیادی واسه آمدن نی نی هست 

اماااااااااا من تو کتم نمی رفت که نی نی من مرده 

خدا خودش داده چرا گرفتش 

همه اش به بابا می گفتم اگر قلب نداره پس چرا حالم بده 

چرا سرم گیج می ره چرا حالت تهوع دارم چراااااااااااااااااااااااااااا؟

دیگه دستم به هیچ کاری نمی آمد 

صبح بیدار شدم رفتم خونه پسر خاله مهین 

رفتم اونجا وقت واسه سونو گرافی گرفتم از در مانگاه امام هادی 

صبح دکتر نداشت وافتاد ساعت 3 بعدظهر 

روز پنچشنبه92/5/31

ساعت 3آتنا جون رو گذاشتم پیش مریم جون وعلی جون رفتم سونو 

چند دقیقه بعد نوبتم شد 

رفتم تو و آقای دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکمم

بهشون گفتم سالم گفت بله ظاهرا همه چیز خوبه 

گفتم ضربان قلب داره گفت آره 

چرا این سوال رو کردی 

توضیح دادم که شب قبل چه اتفاقی افتاده 

ودکی هم گفت واقعا واسه یک همچین پزشکایی متاسفم 

اشکهام بی اختیار می ریخت 

آخه جوجه تمشکم حالا تورو به اندازه آتنا دوست دارم 

ونمی خوام کاریت بشه من عاشقتونم مامان جون 

به خدا می گم خدا جون من که مادر ندارم

حداقل بذار خودم واسه بچه هام مادری کنم

 

 

اگرخودم مادرم نموند ومن روترک کرد 

پس بچه هام رو از من نگیر وبذار بمونن برام تا من خودم مادر باشم 

خدایا دوستت دارم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)