هورا هورا مامان جون آمد
بلخره انتظارمون داره تمام می شه مامان جون داره میاد آتنا دلم واسشون یه ذره شده مغز بابا رو خوردم از بس گفتم مهدی جون زنگ بزن ببین بیلیط گیر شون آمده یا نه
آتنا جون مامان جون اینها آمدن روز شنبه 7 صبح رسیدن دیروز که شنبه
بود من می خواستم برم آرایشگاه وموفق شدم رفتم
واز اونجا باهم رفتیم خونه دوستم مریم خانوم اسباب کشی کرده بودن رفتیم واسه کمک اونهم شما آنقدر گریه کردی بی اندازه تازه خاله مربم هم از کار کردن انداختی
هنوز اونجا بودیم مامان جون زنگ زد گفت ما داریم واسه جهیزیه (زینب) دختر عمه بابا مهدی
میریم بعد آمدیم با پدر جون مشورت کردیم وتصمیم گرفتیم امشب که یکشنبه هست بریم
راستی فرداشب هم عروسی دعوتیممن میتونم لباسهای قبلیم رو بپوشم آخه از اونجایی
که من یکم ناراحتی دارم خیلی خیلی زود برگشتم به وزن اولم تازه یک چیزی کم تر
آنقدر دلم می خواد زود بعداز ظهر بشه بابا بیاد دنبلمون ومن هم لباس خوشگله ی شما رو بپوشم تنت
وایییییییییییی چقدر ماه می شی
البته ماه هستی جیگر مامان