جوجه خشمگین وبابا با عینک
سلام گلم هم نفسم سلام قلب مامان
روز یکشنبه که اون اتفاق واسه شما افتاد والحمدالله بخیر گذشت
بابا زودتر آمدن وقت واسه چشم هاشون از دکتر گرفتم
من وشما وبابا جون رفتیم فلسطین البته خیابان فلسطین
یکم نشستیم نوبتمون شد بابا رفتن تو ومن وشما هم رفتیم داخل
آقای دکتر چشم های بابا رو ماینه می کرد شما فکر می کردی باشماست
همش صداهای عجیب در می آوردی
ما از اتاق آمدیم بیرون خسته شده بودی بی قراری می کردی
بلخره خوابیدی وما آمدیم خونه
شب بعد وجوجه ما......................
دوشنبه شب 91/8/1 رفتیم عینک بابا رو بگیریم کمی منتظر شدیم و نوبت
بابا شد عینک بابا آماده بود
شما خواب بودی وقتی بیدار شدی ما تو راه برگشت بودیم وقتی بابا رو با
عینک واسه اولین بار دیده بودی با حرفهای بابا نمی خندیدی
وقتی بابا عینک شون رو برداشتن یکم خندیدی
تا لحظهای که برسیم خونه عصبانی بودی بابا ازت تو مترو عکس گرفته حتما
میذارم
وقتی رسیدیم خونه خیالت راحت شد که واقعا بابا هستش و گل از گلت
شکفت