آتنا جون مامان وباباآتنا جون مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

♪♫♪♥خاطرات کودک من♥♪♫♪

خوابیده گلم

لالایی ماه و مهتابه لالایی مونس خوابه لالایی قصه ی گل هاس پر از آفتاب پر از آبه لالایی رسم و آیینه لالایی شعر شیرینه روون و صاف و ساده زلال مثل آیینه لالایی گرمی خونه لالایی قوت جونه لالایی میگه:یک شب هم کسی تنها نمی مونه لالایی آسمون داره گل و رنگین کمون داره توی چشمون درویشش نگاهی مهربون داره لالایی های ما ماهه بدون ناله و آهه بخون لالایی و خوش باش که عمر غصه کوتاهه ...
16 آبان 1391

پیوندی عاشقانه ومیوه ای دل چسب

* * * * * * * آسمـان هـم کـه بـاشی بـغلت خـواهــم کـرد … فـکر گـستـردگـی واژه نبـاش هـمه در گـوشه ی تـنـهایـی مـن جـا دارنـد … پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو دیـگر از خـدا چـه بـخواهــم ؟؟؟… تقدیم به تک واژه زندگیم مهدی جان سلام هم به شما همسر مهربانم و هم به شما دختر ناز و خواستنی من عسل مامان این پست خیلی واسه من عزیز آخه روز پیدا شدن یک صقف و روزهای شیرنی که من در پیش دارم لحظه های که می خواد جسم تو در وجود من نقش ببند و برمن کلمه مادر نهاده بشه امروز به سال خورشیدی اولین سالگرد ازدواج من وپدرت من ازاینهمه خوشبختی خوشحالم...
15 آبان 1391

سالگرد ازدواج من وبابا

سلام آتنا جون روز عید قربان به سال قمری اولین سالگرد ازدواج من وبابا مهدی هستش روزی که صاحب سقف شدیم صاحب یک زندگی مشترک و دور از همه ی داشته ها ونداشته ها حالا مهدی شد همه ی کسم مادرو پدر وخواهر وبرادر این متن کارت عروسیمونه بنام حضرت دوست خدایا به هرآنکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن برتر است وبه هر آنکه دوس تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق هم برتر است عشق مامان این کارت عروسی من و بابا جونه ...
14 آبان 1391

قصه زندگی من

این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت ! این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق ! به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟ سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟ چه زیباست لحظه ای که من به سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود ! چه زیباست لحظه ای که سر نوشت با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد! چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما ! این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم .... و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود ! آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟ سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟ ...
14 آبان 1391

دل تنگم دل گیرم

بیا ای غم بیا ای مونس شب های تار من که امشب از تو همدردی و همکاری دلم خواهد برنجان و بنالان بگریان و بسوزانم که سوز و اشک و آه و ناله و زاری دلم خواهد ...
9 آبان 1391

دلتنگ مادرم

زرد است كه لبريز حقايق شده استتلــــخ است كه با درد موافق شده است شاعــــــــــر نشدى و گرنه ميفهميدى پاييز بهارى است كه عاشق شده است ........................... اى عشق مدد كن كه به سامان برسيم چون مزرعه تشنه به پايان برسيم يـــا من برســــم بــه يـــار يا يــــار به مـن يا هــر دو بميريم و به پايان برسيم ........................... ...
9 آبان 1391

کنایه ها

به روىِ برگ زندگى دو خط زرد مى كشمو چشم عاشق تو را كه گريه كرد مى كشم تو رفتى و بدون تو كسى نگفت با خودش كـــه من بدون چشم تو چقدر درد مى كشم سلام آتنا جون سلام همه ی زندگی مامان ببخشید اگر چند روز هست که مامان کمی ناراحت وحوصله ی نوشتن رو نداره من از کنایه ها خسته شدم از اینکه آبروم همه جا میره از اینکه به غیر تو نباید نی نی دیگه داشته باشم از اینکه همه سوال کنن چرا ومن توضیح بدم مامان جون تصمیم گرفتم شما یک ساله بشی یک نی نی دیگه بیارم حتی اگر به قیمت جونم بشه می خوام این حرف رو به خاک بسپرن اونهای که فکر می کنن من فقط تورو باید داشته باشم وتو جمع شدم سوژه خبری وهی ومدام بگن...
9 آبان 1391

آتنا جون وسه ماهگی

در شب زیبای میلادت تمام وجودم را که قلبی ست کوچک در قالب قابی از نگاه تقدیم چشمان زیبایت میکنم و با بوسه ای عاشقانه سومین ماهگردت را تبریک می گویم آغاز بودنت مبارک سلام دخترم سلام مرواریدم سلام الماسم سومین ماه گردتون مبارک عشقم مبارکت باشه الهی هزار ساله بشی اولین آرزوم سلامتی شما وبابا جون از خدای بزرگ دومیش خوشبختی هر سه مون در کنار هم سومیش داشتن یک خانواده سالم وصالح خوب جونم برات بگه که شما 7/28 سه ماه شدی الهی فدای بلند خندیدنهات بشم مامان به مناسبت اینکه شما یک ماه دیگه بزرگتر وخانم تر شدی بابا روز جمعه مارو ...
2 آبان 1391

آتنا جون ویک حادثه

وایییییییییییییییییی نمیدونم چطور بنویسم فقط می تونم بگم خدایاااااااااااااااااااااااااا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت روز یکشنبه منو آتنا خواب بودی ساعت 2:30 بابا زنگ زد به گوشیم یکم صحبت کردیم مهدی هم انگار یک چیزی بهش الهام شده بود چند بار زنگ زد ومی گفت دخترم خواب بیدار نشده هر بار هم شما خواب بودی من دیگه خواب از سرم پریده بود از جا پاشدم وشما رو آماده کردم رفتیم پایین می خواستم برم دفترچه ام رو از خونه مریم جون بگیرم چون جا گذاشته بودم وبعد از ظهر قرار بود با بابا برم دکتر شما رو گذاشتم تو ماشین سویچ ماشین رو هم رو صندلی یک هو در ...
2 آبان 1391