گنجشک وخدا......
گنجشک وخدا ........... گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود!! خدا گفت : چیزی بگو...!! گنجشک گفت : خسته ام ...... خدا گفت : از چه.....؟؟!! گنجشک گفت : از تنهایی ، بی کسی ، بی همدمی ، کسی تا به خاطرش بپری ، بخوانی ، او را داشته باشی.........!! خدا گفت : مگر مرا نداری.....؟؟!! گنجشک گفت : گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند.....!! خدا گفت : آیا هرگز به ملکوتم آمده ای ....؟؟!! گنجشک ساکت شد.......!! خدا گفت : آیا همیشه در قلبت نبودم ؟؟!! چنان از غیر پرش کردی که دیگر جایی برایم نمانده..... چنان که دیگر توان پذیرشم را نداری.......... گنجشک سر به زیر انداخت ، چشم های کوچکش از دانه های اشک پر شد....... خدا گفت ...
نویسنده :
مامان جون
14:49